روایت صدثانیهای
تسویه حساب...
ابوالقاسم محمدزاده
ماشینم خراب شده بود. هرجوری بود بکسلش کردیم و بردیمش تعمیرگاه برادران جهاد. توی مقرشان قدم میزدم که صدای استارت خوردن ماشین بلند شد. باعجله رفتم سمت ماشین. موقع تحویل گرفتن ماشین، صورت بلندبالای لوازم مصرفی را که دیدم قلبم به طپش افتاده بود. کاغذی به دستم داد و گفت؛ بده دژبانی.
پیرمردی آنجا نشسته بود. برگه را دادم دستش. پرسید؛ بابا کارِت تمام شد؟
گفتم: بله به لطف برادران مکانیک درست شد و گفتند برای تسویه حساب برگه رو بدم به شما.
گفت: سرکار صلوات بلدی؟
گفتم: آره!
گفت: برا فرج آقا امام زمان(عج) صلوات بفرست!
فرستادم!
گفت: برا سلامتی امام(ره) صلوات بفرست فرستادم.
گفت: برا پیروزی رزمندگان اسلام صلوات بفرست!
فرستادم!
گفت: سرکار، حسابتان تسویه شد.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم؛ پول لوازم رو نمیگیرین؟
گفت: اون روزی که جونت رو گذاشتی کف دستت و اومدی حسابش رو پرداخت کردی.
اشک تو چشمام جمع شده بود. یک احترام نظامی براش گذاشتم و زدم به دل جاده...
راوی: گروهبان علیرضا صادقی جمعی تیپ 40 سراب